خانم اصلانی از آن آدمهایی بود که به خودش میگفت باهوش. از همان آدمهایی که باید از همه چیز سر در بیاورند. برای سر در آوردن هم همه چیز توجیهپذیر بود. وقتی خانم اصلانی پای ماجرایی بود که باید از آن سر در میآورد، از هیچ کاری فروگذار نمیکرد. این طور وقتها عقل سلیم که به آن میگفت معیار، خاموش میشد و اصلانی یک جور دیگر فکر میکرد. وقتهای دیگر همهی اطرافیان خانم اصلانی باید خوب و بد را با عقل او تشخیص میدادند.
و خانم اصلانی تصمیم گرفته بود بفهمد حکمت آقای وزیری چیست. معنیاش این بود که میخواهد از کار آقای وزیری سر در بیاورد.
آقای وزیری مردی ساده بود. سادهپوش بود و همه چیزش را همه میدانستند. همه میدانستند که در بیست و پنج سالگی ازدواج کرده. عکس همسر و تک فرزندش روی میزش بود. خودش هم همیشه تمیز بود و مرتب. خانم اصلانی دیده بود که حتی چشمهایش را هم سر ساعت میمالد تا خستگی آنها در برود.
کت و شلوار آقای وزیری همیشه صاف و مرتب و اتو کشیده بود. خانم اصلانی از وقتی خانهاش را به مجتمع سینا منتقل کرده بود میدانست که اتوکشی کار همسر وزیری است. کنتورهای گردشی مجتمع در راهروی ورودی بودند و وقتی صدایی نمیآمد و سرعت چرخش کنتور وزیری بیشتر میشد، خانم اصلانی فهمید که وقت اتوکشی است. فهمیدن این موضوع سه روز مرخصی استحقاقی خانم اصلانی را مصرف کرده بود.
لباس آقای وزیری، زمستان و تابستان، بهار و پاییز، هر هفته یک رنگ کت و شلوار میپوشید. دورهی کامل دو ماهه بود. همیشه هم پیراهنی سبز خاکستری و یقهبلند به تن میکرد. انگار صد تا از این پیراهن داشت. هر روز انگار پیراهنی تازه از جعبه بیرون آورده باشد.
اما سوال بزرگ این روزهای خانم اصلانی خود آقای وزیری بود. نه شیرین وزیری و وقت اتوکشی و لباس شستن و شغلش و ساعتهای کاریاش و سلیقهاش در لباس پوشیدن و نوع خرید خانهاش. اینها هیچ کدام بیشتر از یک ساعت و دو ساعت وقتش را نگرفته بودند. به هر حال خانم اصلانی مشاهدهکنندهی دقیقی بود و توانش در بیرون کشیدن حرف از همسایههایی که سر کار نمیرفتند، به افسانه میزد. این چیزها هیچ کدام در مقابل چیزی که اسمش را گذاشته بود غریزهی حقیقتجویی به چیزی حساب نمیشد.
شیرین وزیری، از تصویرش در آینهی آسانسور، دقیقاً صد و چهل و یک سانت قدش بود. خانم اصلانی خوب بلد بود همه چیز را از بالا تخمین بزند. حتی وزنش را هم تخمین زد و وقتی به بهانهی نذری وارد خانهی وزیریها شد، دید که تخمینش کمتر از یک درصد خطا داشته. به هر حال سالها تجربه حواس هر کسی را تیز میکند. چه رسد به خانم اصلانی که شغلش هم اصلاً بازرسی حسابرسی بود.
اما چیزی در آقای وزیری، در موجودیتش، در راه رفتن و حرف زدنش بود که خانم اصلانی سر در نمیآورد و آمده بود روزی که خدا نیاورد. شوهر خانم اصلانی نمیتوانست حرفی داشته باشد. وقتی ناگهان همسرش تصمیم گرفت که مجتمع و محلهشان خوب نیست و باید بروند آن سوی شهر و تنها و تنها در یک مجتمع که اسمش سینا بود خانه بگیرند، هر چند تعجب کرد. اما مخالفتی نکرد. میدانست که مخالفت سودی ندارد. میدانست که آرامش روانیاش در چند سال آینده وابسته به این است که موافقت کند و درد جابهجایی را به جان بخرد. وقتی پای کشف حقیقت در میان بود، خستگی در قاموس خانم اصلانی تعریف نشده بود. خستگی مال وقتی بود که قرار بود کاری برای شوهر بکند.
ولی هر چه بود، خانم اصلانی هنوز سر از کار آقای وزیری در نیاورده بود. احمد وزیری، فرزند سیامک، متولد هزار و سیصد و پنجاه و سه، شماره شناسنامهی 4456، صادره از قصبه به شماره ملی فلان. خانم اصلانی حتی جدول احتمال نوع خوراکی را که وزیری از خانه میآورد، در آورده و با فاصلهی تعویضهای پیراهنش تطبیق داده بود.
دادهها این قدر زیاد شده بود که خانم اصلانی تصمیم گرفت از نرمافزار استفاده کند. هر صفحهی اکسل احمد وزیری یک جور آمار را داشت. اکسل شیرین وزیری و سیامک کوچک هم از فایل خود وزیری کم نداشت. خانم اصلانی هر چه از آمار یاد گرفته بود را هم روی این اطلاعات پیاده کرده بود. تطبیق نمودار زنگ مانند تعداد لقمهگیری ناهار با انحراف معیار ساعت ورود به اداره، وادارش کرده بود کمی هم مینیتب یاد بگیرد. نمودار ساعت ورود همیشه کمی چوله به چپ بود و این داشت دیوانهاش میکرد.
چیزی در راه رفتن مرتب و آرام و مطیع وزیری بود که شهره اصلانی را اذیت میکرد. چیزی در دو روز مرخصی ماهانهی وزیری جور در نمیآمد. به طور متوسط هر بیست و هشت روز، آقای وزیری دو روز مرخصی میگرفت. گاهی دو تا نصف روز و یک روز کامل. گاهی روز بیست و نهم و سیام، گاهی هم بیست و هشتم و بیست و نهم و حتی گاهی هم بیست هفتم و بیست و هشتم. خانم اصلانی تا اینجایش را سر در آورده بود که درست وقتی رنگ صورت شیرین وزیری به سبزگی میگراید، روز بعدش مرخصی احمد وزیری شروع میشود و حس ششم خطاناپذیرش میگفت همین قضیه است که بالاخره گره را باز میکند.
این بار خانم اصلانی از قبل آماده بود. از قبل مأموریت گرفته بود. میدانست که وزیری به احتمال 69% امروز بعد از ظهر مرخصی خواهد گرفت و همین طور هم شد. خانم اصلانی ده دقیقه از وزیری جلو بود. وقتی وزیری زودتر از موقع شروع کرد به بستن پوشههای روی میزش، آنهایی که در دفتر بودند احساس کردند خانم اصلانی غیب شد. ده دقیقهی بعد، بیست دقیقه قبل از این که آقای وزیری بتواند خودش را از شر نگهبان رها کند، خانم اصلانی جلوی در آپارتمان وزیریها بود. نگهبان شرکت توی جیبش یک پنجهزاری داشت که صبح آنجا نبود.
خانم اصلانی در زد و همان طور که حدس میزد شیرین وزیری با تأخیری بیشتر از همیشه در را باز کرد و با چهرهای تیرهتر از همیشه و در هم پیچیده از درد، سرش را بالا گرفت با تعجب به خانم اصلانی نگاه کرد. صورتش زار و نزار بود و در مقابل سفیدی چادر گویی دو درجه به تیرگی گراییده و خودش انگار به زور سر پا ایستاده بود. چشمهایش برقی داشت که در مریضهای لاعلاج و دیوانهها دیده میشود. دستها و لبهای بیرنگش آغشته به پودر سفیدی بودند که شبیه نمک بود.
اندکی طول کشید تا تشخیص دهد چه کسی جلویش ایستاده است. خواست چیزی بگوید که خانم اصلانی فرصت نداد، تند گفت: «سلام، احمد آقا گفتن حالت بده شیرین جان.» بعد دست سرد خانم وزیری مبهوت را گرفت و او را از خانه بیرون کشید.
«خودش نمیتونست بیاد، من گفتم میام تیمارت میکنم تا ساعت کاریش تموم بشه. همسایهای گفتن.»
خانم وزیری گفت: «اما...» و از ضعف تلوتلو خورد. خانم اصلانی فرزتر بود. سریع خم شد و او را بغل گرفت. خون خانم اصلانی میجوشید. حدسش درست بود. این را فهمیده بود. اما چه چیزی این وضعیت را حاد میکرد؟ چه چیزی بود که آقای وزیری را وادار میکرد به سرعت به خانه برگردد. برای بعضیها سختتر بود. اما چرا؟ تصمیمش را گرفت. همین حالا معما را حل میکرد. همین حالا.
«این جوری نمیشه تنها باشی. میبرمت خونهی خودمون. اونجا همه چیز داریم.»
خانم وزیری نفسنفسزنان گفت: «نه... احمد... الان میاد... ... خطرناکه...»
اما خانم اصلانی اهمیت نداد. با دست آزادش در خانه را بست و بعد دو دستی خانم وزیری را که میگفت: «نه... نکن... احمد... میاد...» مثل بچهها بغل گرفت و با وجود مقاومت بیرمقش او را به سمت خانهاش برد. در را که قبلاً باز کرده بود با پا هل داد و وارد شد. خانم وزیری را روی تخت گذاشت و بعد به دو رفت تا دمکردهی آویشنی که قبلاً درست کرده بود را گرم کند.
وقتی با یک ماگ بزرگ پر از دمکرده برگشت خانم وزیری با زحمت از جا بلند شده و پاهایش را روی زمین گذاشته بود و داشت با مشقتی به چشمآمدنی برای ایستادن جان میکند. عرق از چهار ستون بدنش جاری بود و با صدایی لرزان و هذیانوار میگفت: «احمد... احمد...»
خانم اصلانی دست آزادش را دور شانهی یخزده از عرق سرد خانم وزیری گذاشت و او را دوباره روی تخت نشاند و با دست دیگر ماگ را به دهان خانم وزیری نزدیک کرد و گفت: «یک کم بخور شیرین جان. بهتر میشی. نمیدونستم ...» ناگهان خانم وزیری حرکتی ناگهانی کرد. انگار بوی آویشن دمکرده حالش را بد کرده باشد و به تشنج انداخته باشدش. در همان حال با صدایی که انگار به زور در میآمد گفت: «باید... برم... خونه... احمد... میاد.» و انگار جان تازهای به درونش دمیده شده باشد، شروع به دست و پا زدن کرد. خانم اصلانی نمیفهمید چرا بدن دختر این قدر سرد است و چرا این قدر به هذیان افتاده است. ماگ را کنار گذاشت و سعی کرد او را بخواباند و پتو را رویش بکشد. سوال و ابهام و مشکل خانم اصلانی به کنار، باید این دختر بیچاره را گرم میکرد تا عرق کند و بتواند سرش را روی زمین بگذارد.
دختر هنوز دست و پا میزد. اما کاملاً واضح بود که سنبهی ضعف پر زورتر است و خانم اصلانی توانسته بود بالاخره او را کنترل کند. ناگهان صدایی توی راهرو پیچید.
«شیرین... شیرین.. کجایی... شیرین! ای خدا کجا رفته! خدایا رحم کن!»
دخترک به شنیدن این صدا دوباره مجنون شد. دستهایش دوباره شروع کرد مثل دستهای عروسکهای بادی چرخیدن و گردیدن و خم و راست شدن. دستها و پاها انگار همه جا بود. خانم اصلانی آمد دوباره او را سفت با دو دست بگیرد.
«شیرین... دختر کجایی...»
دختر بین دستهای خانم اصلانی که میخواست مهارش کند، چرخید تا چهره به چهره قرار گرفتند و دستها همچنان دیوانه بودند. روی زانوهای خانم اصلانی میلغزید و بالا و پایین میرفت و سعی میکرد دستش را به جایی گیر بدهد. صورتش پر از ترس و وحشت بود و چشمهایش از برق جنون جرقه میزد. خانم اصلانی یک آن از نگاه دیوانهوار و پر از هراس دختر جا خورد. دستهایش کمی شل شد.
انگار خانم اصلانی بقیهی صحنه را به صورت حرکت آهسته میدید. دستهای وحشی به بازوها و گردن و سینه و صورتش ضربه میزدند. ضربهها سریع بود. اما قدرتی نداشت. حرکت برگشت دست راستش بود که باعث شد ناخنش به صورت خانم اصلانی کشیده شود. صورتش گرم شد و دختر ناگهان از تقلا ایستاد. صدای هراسانی که از بیرون میآمد دیگر تأثیرش را از دست داده بود. چشمهای پر از آتشش خاموش شد و نگاهش رنگ ماتی گرفت...
صدای جیغ بلند خانم اصلانی تا درون آسانسور آمد. احمد بدون توجه به اعتراض مسافران به زور در آسانسور را باز کرد و بین طبقات از اتاقک بیرون پرید و به سمت در خانهی خانم اصلانی دوید. تبر آتشنشانی را سر راهش برداشت و به در حمله کرد. کسی از همسایهها جرأت نکرد به این مرد دیوانه نزدیک شود که نعره میکشید «اورژانس خبر کنید!». ماشین پلیس 110 وقتی به جلوی در مجتمع رسید که در شکسته بود. آقای وزیری وقتی به اتاق خواب رسید دیوانهتر شد. خانم وزیری روی شکم خانم اصلانی نشسته بود و روی صورتش خم شده بود. داد کشید: «چرا صبر نکردی! حالا من چی کار کنم!» بعد خانم وزیری را با شدت کنار زد و روی زمین انداخت و گفت: «فرقش ده دقیقه بود!». خانم وزیری نالهای کرد و همان جا ماند و وزیری گفت: «گفتم از صبح شروع کن. زخم قبلی رو پاک کردم.» . از زخمهای روی شانه و دست و گردن و صورت خانم اصلانی خون بیرون میزد و تشنج هیکلش را به رقصی ترسناک واداشته بود. تا پلیس به جلوی در برسد و آقای وزیری را بگیرند و محکم به زمین بکوبند و با مشت و لگد دستبند بزنند، زخمها محکم بسته بودند و دیگر خونی به دریاچهی روی تختخواب اضافه نمیشد. اما تشنج هنوز ادامه داشت و خانم وزیری روی زمین کنار تختخواب زار میزد.
بچه به همسایه گفت: «بابام ماهی یک بار دستش زخم میشه و خون مییاد. مامانم باید حواسش باشه. چون معلوم نیست کی خون مییاد. هر دو شون همهی مدت بیدارن.»
بهزیستی همان شب بچه را از همسایه گرفت.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: